جودی آبوت درون من-1

ساخت وبلاگ
نفهمیدم چطور مریض شدم. شاید برمی‌گشت به آن شبی که هوا خنک شده بود و لرز می‌زدم. شاید از استرس زیادِ دو روز پیش بود. نمی‌دانم. فقط بعد از شروع علائم فهمیدم دوباره باید سراغ ماسک‌هایم بروم و پاییز و زمستان را همچون گذشته با احتیاط سپری کنم. اینطور وقت‌ها با خودم می‌گویم کاش یک اتاق مخصوص خودم داشتم و آن اتاق هم دور از باقی اتاق‌ها می‌شد. آن وقت دیگر مجبور نبودم برای خودم قلمرو تعیین کنم و در یک وجب جا بنشینم و ماسک بزنم. دیشب می‌خواستم علی‌رغم خستگی‌ام سر کارگاه آنلاین اندیشه حافظ حضور داشته باشم. اما در همان دقایق اول اینترنت ضعیف شد و بعد از آن هم هر چه سعی کردم صحبت‌های استاد را بنویسم از کلامش عقب ماندم. این شد که از سایت خارج شدم تا بعدا فایل ضبط شده آن داخل سایت قرار بگیرد و از نو بشنومش و یادداشتش کنم. عصر با تماشای غروب آفتاب دلم خواست بروم بیرون و کمی قدم بزنم. اما دیدم تنم هنوز کوفته است. لاجرم دوباره نشستم سر جایم و قطعه "گمشده من" گروه آریان را شنیدم. جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 41 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 15:58

از خواب بیدار شدم و دیدم روی دستمال کاغذی‌ام کنار بالش چیزی نشسته است. با اینکه چشم‌هایم پس از بیداری هنوز به وضوح چیزی نمی‌دید اما به نظرم آمد که دارم یک بچه عنکبوت می‌بینم. من از جک و جانور می‌ترسم. نه یک کم. خیلی زیاد. بنابراین اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که دستمال را مچاله کنم و بکشمش. اما نمی‌دانم چرا این کار را نکردم. دستمال را برداشتم و کنار شومینه گذاشتم. تکان نخورد. چند بار روی دستمال ضربه زدم. نرفت. دستمال را برداشتم و رفتم بالکن و تکانش دادم. بالاخره حرکت کرد و فهمیدم خدا را شکر زنده است. برگشتم داخل اتاق و به خواهرم گفتم: دیشب یه بچه عنکبوت پیشم خوابیده بود. خواهرم گفت: چون می‌فهمن ازشون می‌ترسی میان پیش خودت! صبحانه‌ام را که خوردم حس کردم کمی حالم بهتر است. هرچند که اشتهای زیادی نداشتم. بعد به موضوعی که دیشب ذهنم را درگیر کرده بود فکر کردم. توی کله‌ام افتاده بود که شاید دارم پایان‌نامه را لفتش می‌دهم. داشتم به سرزنش کردن خودم رو می‌آوردم. اما صبح یاد حرف‌های چندماه پیش الهام افتادم که می‌گفت: تو این همه برای قبولیت سختی نکشیدی و پشت کنکور نموندی که بخوای این روزها رو با استرس بگذرونی! اتفاقا برعکس. باید قشنگ لذت ببری ازش. حالا می‌خواهم کمی منسجم‌تر کارم را ادامه دهم اما همچنان با یادآوریِ این موضوع که قرار نیست اندیشه رسیدن به مقصد مرا از درک زیبایی‌های مسیرم بازدارد. جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 45 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 15:58

همان‌طور که می‌دانید هرچند وقت یک بار از خواب‌هایم می‌نویسم. این فرسته هم از مجموعه خواب‌های من است. :شمشادخان به پیشنهاد -یا شاید هم به خواهش شاهزاده خانوم- تصمیم شگفت‌انگیزی گرفت. او با قدم‌هایی تند و سریع در تالار پیش می‌رفت و با حرکت دستانش در هوا جادو می‌کرد. از کنار هر تابلوی هنری که می‌گذشت روی آن تابلو، تصاویر بسیار کوچکی ایجاد می‌شد. تصاویری که اهالی کاخ با فشردن یا لمس هر یک از آن‌ها می‌توانستند آرزوی خود را در لحظه برآورده کنند. بستگی داشت آرزوی هر یک از آن‌ها چه باشد! کسی که پول می‌خواست باید روی تصویر سکه انگشت می‌فشرد تا دستانش پر از سکه‌های طلا شوند. کسی که خانه می‌خواست باید تصویر خانه را می‌فشرد. شاید هرکس پیش خودش فکر می‌کرد شاهزاده خانوم هم تصویری را انتخاب می‌کند که با لمس آن بتواند به سباستین برسد. سباستین یکی از پسران درباری بود که چندی پیش به خواستگاری‌اش آمده بود. پسری موقر و متین که پس از آن جلسه، دیگر سراغ شاهزاده خانوم را نگرفته بود و همه تصور می‌کردند لابد سباستین، خانوم را نپسندیده است.  اما شاهزاده خانوم به شمشاد خان گفت: من می‌خواهم تصویر آدم را انتخاب کنم. شمشادخان ناگهان سر جایش ایستاد و برگشت به او نگاه کرد! شاهزاده خانوم گفت: می‌خواهم از اینجای زندگی به بعد فقط یک آدم معمولی باشم. می‌دانم با انتخاب این گزینه مثل همه آدم‌های معمولی زندگی محدودی خواهم داشت و روزی هم مثل آن‌ها خواهم مرد اما این انتخاب من است: آدم بودن! شمشادخان لبخندی زد و سپس به سمت یکی از تابلوها حرکت کرد. او تصویر کوچکِ کنار تابلو را فشرد. جای شاهزاده خانوم این کار را کرده بود. اما چه آرزویی؟ دختر سمت تابلو رفت تا ببیند آینده‌اش جودی آبوت درون من-1...
ما را در سایت جودی آبوت درون من-1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ysmnmajidid بازدید : 40 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 15:58